نظرات ارسالی
|
فرستنده:صابري جليل
|
***گوش سنگين همسر ...***
مردي متوجه شد كه گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش كم شده است. به نظرش رسيد كه همسرش بايد سمعك بگذارد ولي نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دكتر خانوادگيشان رفت و مشكل را با او در ميان گذاشت.
دكتر گفت: «براي اين كه بتواني دقيقتر به من بگويي كه ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است آزمايش ساده اي وجود دارد. ابتدا در فاصله ٤ متري او بايست و با صداي معمولي مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد همين كار را در فاصله ٣ متري تكرار كن. بعد در ٢ متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد. اين كار را انجام بده و جوابش را به من بگو.»
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان كنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟»
جوابي نشنيد. بعد بلند شد و يك متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟»
باز هم پاسخي نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال كه تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»
باز هم جوابي نشنيد . باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتكرار كرد و باز هم جوابي نيامد.
اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»
زنش گفت: «مگه كري؟ براي پنجمين بار ميگم: خوراك مرغ !!!»
|
فرستنده:صابري جليل
|
گابریل گارسیامارکز به سرطان لنفاوی مبتلاست و میداند عمر زیادی برایش باقی نیست. بخوانید چگونه
در این نامه کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی میکند:
«اگر پروردگار لحظهای از یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من میداد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم.
به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقیناً هرچه را میگفتم فکر میکردم.
هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بهاء میدادم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم.
راه را از همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر میخواستم که سایرین هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان میکردم. به همه ثابت میکردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیشوند.
به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند.
به سالمندان میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان حال است. چه چیزها که از شماها [خوانندگانم] یاد نگرفتهام...
یاد گرفتهام همه میخواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از کوه است.
یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت میفشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند.
یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتادهای را از جا بلند کند. چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام... .
احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا.
اگر میدانستم امروز آخرین روزی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم.
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم.
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی.
همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد.
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.
آرزو میکنم و امید دارم از این نامهی کوتاه خوشتان آمده باشد و آن را برای تمام کسانی که به آنها علاقهمندید بفرستید.»
همراه با عشق
«گابریل گارسیا مارکز»
نامه ي زيباي گابريل گارسيا ماركز
نامه ي زيباي گابريل گارسيا ماركز
گابریل گارسیامارکز به سرطان لنفاوی مبتلاست و میداند عمر زیادی برایش باقی نیست. بخوانید چگونه
در این نامه کوتاه از جهان و خوانندگان خود خداحافظی میکند:
«اگر پروردگار لحظهای از یاد میبرد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من میداد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم.
به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقیناً هرچه را میگفتم فکر میکردم.
هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بهاء میدادم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم.
راه را از همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر میخواستم که سایرین هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان میکردم. به همه ثابت میکردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیشوند.
به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند.
به سالمندان میآموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا میرسد، با غفلت از زمان حال است. چه چیزها که از شماها [خوانندگانم] یاد نگرفتهام...
یاد گرفتهام همه میخواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از کوه است.
یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت میفشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند.
یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتادهای را از جا بلند کند. چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام... .
احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا.
اگر میدانستم امروز آخرین روزی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم.
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم.
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی.
همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد.
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.
آرزو میکنم و امید دارم از این نامهی کوتاه خوشتان آمده باشد و آن را برای تمام کسانی که به آنها علاقهمندید بفرستید.»
همراه با عشق
«گابریل گارسیا مارکز»
منبع: مجله «بخارا»؛ شماره ۸۲؛ ص۷۸ و ۷۹ .
|
فرستنده:صابري جليل
|
***جملات عارفانه دکتر شریعتی در مورد عشق ***
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
* * * * * *
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد
* * * * * *
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند
* * * * * *
عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت
* * * * * *
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد
* * * * * *
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد
* * * * * *
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق
* * * * * *
عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن
* * * * * *
عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد
* * * * * *
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار
* * * * * *
عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر
* * * * * *
از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر
* * * * * *
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد
* * * * * *
عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
* * * * * *
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند
* * * * * *
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:"هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند"
* * * * * *
عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد
* * * * * *
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست
* * * * * *
خدایا! به هر که دوست میداری بیاموز که:عشق از زندگی کردن بهتر است.
و به هر که دوست تر میداری بچشان که:دوست داشتن از عشق برتر
|
فرستنده:صابري جليل
|
***نکات کلیدی برای موفقیت در زندگی***
برای رسیدن به موفقیت یکسری نکات ریز و مهمی در زندگی وجود دارد که باید همیشه به آنها توجه کنیم و آنها را ملکه ذهن خود قرار دهیم.
به یاد داشته باش که ...
۱) آنان که تجربه های گذشته را به خاطر نمی آورند محکوم به تکرار اشتباهند.
۲) از میان کسانی که برای دعای باران به میعادگاه می روند تنها کسانی که با خود چتر می برند به کارشان ایمان دارند.
۳) پیچهای جاده آخر جاده نیستند مگر این که خودت نپیچی.
۴) وقتی به چیزی می رسی بنگر که در ازای آن از چه گذشته ای.
۵) آدمهای بزرگ شرایط را خلق می کنند و آدم های کوچک از آن تبعیت می کنند.
۶) آدمهای موفق به اندیشه هایشان عمل می کنند اما سایرین تنها به سختی انجام آن می اندیشند.
۷) گاهی خوردن لگدی از پشت برداشتن گامی به جلو است.
۸) هرگز به کسی که برای احساس تو ارزش قائل نیست دل نبند.
۹) همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت می دهد به راحتی دل بکنی.
۱۰) با هر کسی مانند خودش رفتار کن تا نتیجه و عکس العمل کارش را قلبا احساس کند.
۱۱) هرگز برای کسی که حاضر نیست برای تو کاری انجام بدهد، کاری انجام نده.
۱۲) به کسانی که خوبی دیگران را بی ارزش یا از روی توقع می دانند خوبی نکن اما اگر خوبی کردی انتظار قدردانی نداشته باش.
۱۳) قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول ۱۴قضاوت بد.
۱۵) وقتی خوشبخت هستی که وجودت آرامش بخش دیگران باشد.
۱۶) به خودت بیاموز هر کسی ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.
۱۷) هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که زندگیت را روشن می کند.
۱۸) همیشه حرفی رو بزن که بتونی بنویسی، چیزی رو بنویس که بتونی امضاش کنی و چیزی رو امضاء کن که بتونی پاش بایستی.
۱۹) هرگاه نتونستی اشتباهی رو ببخشی اون از کوچکی قلب توست، نه بزرگی اشتباه.
۲۰) همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت می دهد به راحتی دل بکنی.
۲۱) عادت کن همیشه حتی وقتی عصبانی هستی عاقبت کار را در نظر بگیری.
۲۲) آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهایی را که باز می شوند نبینی.
۲۳) کسی که برای آبادانی می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند.
۲۴) آنکه برای رسیدن به تو از همه کس می گذرد عاقبت روزی تو را تنها خواهد گذاشت.
۲۵) نتیجه گیری سریع در رخدادهای مهم زندگی از بی خردی است.
۲۶) هیچ گاه ابزار رسیدن به خواسته دیگران نشو.
۲۷) اگر می خواهی اعمالت مورد پسند خدا باشد، در سختیها از خودت بگذر، دیگران را قربانی نکن.
۲۸) از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کنی.
۲۹) دوست برادری است که طبق میل خود انتخابش می کنی.
۳۰) لیاقت محبت و مهربانی دیگران را داشته باش.
|
فرستنده:صابري جليل
|
مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.
كارش بالا گرفت بنابراين كارش را وسعت بخشيد به طوري كه وقتي پسرش از مدرسه بر مي گشت به او كمك مي كرد. سپس كم كم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود آيد. بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.»
پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند، پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است. بنابراين كمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش مي داد و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد. فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: «پسر جان حق با توست. كسادي عمومي شروع شده است.»
________________________________________
شرح حكايت
آنتوني رابينز يك جمله بسيار خوب در اين باره دارد كه جالب است بدانيد: «انديشه هاي خود را شكل بخشيد وگرنه ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.»
در واقع آن پدر داشت بهترين راه براي كاسبي را انجام مي داد اما به خاطر افكار پسرش، تصميمش را عوض كرد و افكار پسر آنقدر روي او تأثير گذاشت كه فراموش كرد كه خودش دارد باعث ورشكستگي اش مي شود و تلقين بحران مالي كشور، باعث شد كه زندگي او عوض شود.
قبل از اينكه ديگران براي ما تصميماتي بگيرند كه بعد ما را پشيمان كند، كمي فكر كنيم و راه درست را انتخاب كنيم و با انتخاب يك هدف درست از زندگي لذت ببريم، چون زندگي مال ماست.
|
فرستنده:صابري جليل
|
جمله جادویی...
مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.
مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:
"دوستت دارم عزیزم"
|
فرستنده:صابري جليل
|
یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .
یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .
یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .
یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .
یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .
یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند .
یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .
یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .
یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم .
یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .
یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .
یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .
یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !
یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!
یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست .
یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .
یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .
یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .
یادمان باشد که : هرگز به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .
یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .
یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .
یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .
یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .
یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .
یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .
یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .
یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .
یادمان باشد که . . . یادمان باشد . . .
|
فرستنده:صابري جليل
|
روزگاري كه بستني با شكلات به گراني امروز نبود، پسر ١٠ سالهاي وارد قهوه فروشي هتلي شد و پشت ميزي نشست. خدمتكار براي سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد: «بستني با شكلات چند است؟»
خدمتكار گفت: «٥٠ سنت»
پسر كوچك دستش را در جيبش كرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: «بستني خالي چند است؟»
خدمتكار با توجه به اين كه تمام ميزها پر شده بود و عدهاي بيرون قهوه فروشي منتظر خالي شدن ميز ايستاده بودند، با بيحوصلگي گفت: «٣٥ سنت»
پسر دوباره سكههايش را شمرد و گفت: «راي من يك بستني بياوريد.»
خدمتكار يك بستني آورد و صورتحساب را نيز روي ميز گذاشت و رفت. پسر بستني را تمام كرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت كرد و رفت. هنگامي كه خدمتكار براي تميز كردن ميز رفت، گريهاش گرفت. پسر بچه روي ميز در كنار بشقاب خالي، ١٥ سنت براي او انعام گذاشته بود. يعني او با پولهايش ميتوانست بستني با شكلات بخورد امّا چون پولي براي انعام دادن برايش باقي نميماند، اين كار را نكرده بود و بستني خالي خورده بود.
|
فرستنده:صابري جليل
|
روزي، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي كرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترينها هديه مي كرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي كرد. اما هميشه مي ترسيد كه مبادا او را ترك كند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه كه اين پادشاه با مشكلي مواجه مي شد، فقط به او اعتماد مي كرد و او نيز همسرش را در اين مورد كمك مي كرد. همسر اول پادشاه، شريكي وفادار و صادق بود كه سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حكومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست مي داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد.
روزي پادشاه احساس بيماري كرد و خيلي زود دريافت كه فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود مي گفت: «من 4 همسر دارم، اما الان كه در حال مرگ هستم، تنها مانده ام.»
بنابراين به همسر چهارمش رجوع كرد و به او گفت: «من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر كرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اكنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه مي شوي؟» او جواب داد: «به هيچ وجه!» و در حالي كه چيز ديگري مي گفت از كنار او گذشت. جوابش همچون كاردي در قلب پادشاه فرو رفت.
پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال كرد و به او گفت: «در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوي؟» او جواب داد: «نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم كرد.» قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد.
بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت: «من هميشه براي كمك نزد تو مي آمدم و تو هميشه كنارم بودي. اكنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من مي آيي؟» او گفت: «متأسفم، در اين مورد نمي توانم كمكي به تو بكنم، حداكثر كاري كه بتوانم انجام دهم اين است كه تا سر مزار همراهت بيايم"» جواب او همچون گلوله اي از آتش پادشاه را ويران كرد.
ناگهان صدايي او را خواند: «من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي نمي كند به كجا روي، با تو مي آيم.» پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود. او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت: «اي كاش زماني كه فرصت بود به تو بيشتر توجه مي كردم.»
________________________________________
شرح حكايت
در حقيقت، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اينكه تا چه حد برايش زمان و امكانات صرف كرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد. همسر سوم ما، موقعيت ما است كه بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همكاران هستند. فرقي نميكند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه ما را تا محل بعدي همراهي كنند. همسر اول ما عملكرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشي از آن غفلت مي نماييم. در صورتيكه تنها كسي است كه همه جا همراهمان است.
همين حالا احيائش كنيد، بهبودش دهيد و مراقبتش كنيد.
|
فرستنده:صابري جليل
|
دو نفر در مهمانسرايي کوچک در دو اطاق مجاور هم سکني داشتند
يکي سرباز بود و ديگري کارمند.
هميشه نيمههاي شب هنگامي که سرباز به اطاقش مراجعه ميکرد به جاي درآوردن آرام پوتين سربازي فقط بندهايش را باز ميکرد و کفشها را به سمت ديوار پرتاب ميکرد.
اين کار هر شبش بود و همسايهاش در اطاق مجاور هميشه از شدت صداي برخورد پوتينها با ديوار از خواب ميپريد .... يک شب ... دو شب .... اين کار هر شب ادامه داشت.
روزي اين همسايه شاکي شده و به اين سرباز مراجعه نمود که کاري که تو در هنگام درآوردن کفش ميکني باعث بيخوابي من ميشود.
سرباز شرمنده شد و اعلام کرد که متوجه ديگر آزاري عملش نبوده است و قول داد که ديگر تکرار نکند. اما همان شب به عادت ديرينه که ترک عادت موجب مرض است کفش اول را به سمت ديوار پرتاب کرد. به ناگاه ياد شکايت همسايه افتاد و کفش دوم را به آرامي از پاي در آورد.
سرباز بعد از يکي دو ساعت ديگر متوجه در زدن با عصبانيت درب اطاق شد. در را که باز کرد ديد همسايه با مويي پريشان و ژوليده ميگويد: لعنتي کفش دوم را هم در بياور تا من کپه مرگم را بگذارم و بخوابم !!!!! |